مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

گل پسر مامان و بابا...

لحظه لحظه زندگی...

دیگه چیزی نمونده... کمتر از 24 ساعت دیگه... تیک تیک ساعت و زمان : 24 دقیقه ی بامداد چهارشنبه 24 مهر ... یک سال گذشت... به همین سرعت... لحظه لحظه ی این یک سال رو خوب یادمه... از تولد و کبودی مهدیار و زیر دستگاه رفتنش تا بیماری هاش و اولین خنده هاش که همه ی خستگی رو از تنم بیرون می برد و می بره... بابت این لحظه های ناب و بابت لحظه لحظه های زندگی آقامهدیار خیلی شکر هنوز به خدا بدهکارررم... خدایا شکرررت... ...
23 مهر 1393

عید قربان مباررررک...

خیلی خوشحالم... همراه با یک حس عجیییب! یعنی یک سال گذشت؟ باورم نمی شه!!! پارسال شب عرفه مامانم خواب دیده بود به ناخن هاش لاک زده و بابام اینجور تعبیر کرده بود ناخن یعنی افزایش بچه و وقتی زینت کردی یعنی انشاءالله یک بچه ی خوب بهمون اضافه می شه و وقتی از سرکار برگشت به من گفت تو هنوز زایمان نکردی؟!!! انگار منتظر فرزند نیکووو بودن سر دعای عرفه بودم که آقامهدیار هشدارهایی دادن که می خوان تشریف بیارن کم کم! و ساعاتی بعد، وقتی تنها 24 دقیقه بود که وارد عیدقربان شده بودیم؛ دییییییییدمش بدون صدا اومد و رفت زیر دستگاه.دوساعتی رو با استرس گذروندم تا وردنش و گفتن بفرما بیا به پسرت شیر بده و این لحظه از شیرین ترین لحظه های زندگی من بود... ...
14 مهر 1393
1